روزهایم با کتاب



واق واق سگ های ولگرد توی محوطه واضح شنیده میشهاین سگ ها روزها کجا میرن که هیچ وقت نمی بینیمشون؟ روز خوبی رو گذروندم؟ کاملا به جز بعد از شام، وقتی چهارتا جمله وسط شوخی و خنده شد مایه ی اعصاب خوردیمخورد یا خرد؟فردا روز خوبیه.می دونم.باید بخوابم که امشب تموم بشه.دو تا کلاس، ناهار، چند ساعتی وقت آزاد که با خوندن هرس میگذرونمش، شاید سینما شاید فیلم تختی، احتمالا بازم بعدش بشه هرس خوند، بعد ساعت دوازده شب میشه و سوار اتوبوس میشیم.صبح بعدی که برسه میتونم آجی رو بغل کنم. باز سعی کنم با مامان مهربون باشم و دوست که ۶۰ درصد موفقیت بسیار راضی کننده خواهد بود. داشتم فکر میکردم که من عصبانی و دلخور باشم تا حدی طبیعیه ولی چرا انقدر استرس دارم؟و این حجم از حال بد برای چیه؟بعد به ذهنم رسید چون چند دقیقه قبل فکر کردم به اینجا اینطوری شدماز اینجا بدم میاد چونچرا اومدم نوشتم این چند خطو پس؟چون نمیکشتم ولی شاید قوی ترم کنه


+خواب نمی برد مرا

+به محبت های نطلبیده فکر میکنم، مثل وقتی که از کسی هیچ انتظاری نداری و یک دفعه به خودت می آیی وسط اتفاقاتی شیرین هستی که مسببش اوست که حتی به چشمت هم نمی آمده، چه رسد به خیالت! که درباره ش لحظه ای فکر کنی.

بدی و حواس پرتی من که اثبات شده ست، اما دست روزگار هم بی تقصیر نیست در نادیده گرفته شدن آنهایی که به عدالت دیدنیترند.

و آن اصطلاح معروف که ای تف توروت روزگار که البته به زبان محلی بس دلنشین تر است!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها